بعد بیشتر از دو هفته شگوفه دیروز رفت بامیان. حدود 40 درصد این 15_16 روز رو با هم قهر بودیم که واقعاً سخت گذشت. دوباره با هم آشتی کردیم و همه چیز خوب شد. تقریباً شیش روز و شیش شب با هم بودیم و از هر دری حرف زدیم. آشپزی کردیم، ظرفا رو شستیم، خونه و حیاط‌و جارو کردیم و چندین بار رفتیم بازار. از یک شنبه‌ی هفته‌ی قبل مادرم رفته بود جاغوری برای عیدی بردن و من و مصطفی و ذکی موندیم و شگوفه‌ای که بهمون سر می‌زد. چون مادرم نبود و ما سه تا هم بویی از آشپزی نمی‌بردیم، شگوفه میومد و برامون غذا درست می‌کرد. دست‌پخت خوبی داره. روز اولی که مادرم رفته بود برامون ماکارونی خوش‌مزه‌ای درست کرد. بعدش که برادر زنم مهدی اومده بود کابل، روزی که دعوتش کرده بودم "بِریانی" درست کرده بود. غذای خوشمزه‌ای هست که از برنج و گوشت درست میشه. کلاً مزه‌ی فوق‌العاده‌ای داره. روز دوم عید هم نزدیک ظهر برادر زنم زنگ زد که می‌خوایم بیاییم خونه‌تون. رفته بودم خونه‌ی عموهام برا تبریک عید و اینا که دیدارها رو نصف کاره گذاشتم و برگشتم. شگوفه زیاد ازم دور نشده بود. با هم تو اون شلوغی آدم و تعطیلی بازار به سختی مواد مورد نیاز برای "کَرایی" رو پیدا کردیم. این غذا کلاً گوشت هست و ی مقدار هم سیب‌زمینی و پیاز و گوجه و اینا توش داره. یکم دیر شده بود چون دیر خبرمون کرده بودن که میان خونه‌مون. محمد علی برادر زن دیگه‌م که سنش حدود 40 یا بیشتر هست هم با زن و بچه‌ش اومده بود.

نزدیکای ساعت 2 بود که غذا آماده شد. غذا رو که خوردیم و شگوفه ظرف‌ها رو شست ازش خواستم شب با اونا نره اما رفت و من تنها موندم. اتفاقات زیادی این چند روز افتاد که نوشتن همه‌ی اونا در حال حاضر از من ساخته نیست. ی شب بعد ی اتفاقی که دوست ندارم اینجا بنویسمش با شگوفه بحثم شد. گوشی‌شو انداختم زمین. گوشی‌شو خیلی دوست داره. هر دومون غذا نخورده بودیم. بعد اینکه ظرفا رو شست رفته بود اتاق پذیرایی و خوابیده بود. رفتم پیشش و گفتم بیا غذا بخوریم بعد دوباره قهر کنیم. از اینکه گوشی‌شو انداخته بودم زمین خیلی ناراحت بود. هر چقدر ازش معذرت خواهی کردم و گفتم اون هم باید یکی دو نکته رو رعایت می‌کرد قانع نمی‌شد. می‌گفت تنهاش بذارم اما من نمی‌خواستم گرسنه بخوابه و ازم ناراحت باشه. هر چه اصرار کردم گوش نمی‌داد. سعی کردم یکم اخم کنم تا شاید حرفمو گوش کنه ولی انگار نه انگار. بهش گفتم نخوابه و بلند شه می‌خوام باهاش حرف بزنم. اون هم که می‌دید من ی خورده عصبانی شدم و وحشت‌ناک شدم می‌ترسید و بلند می‌شد. من هی براش حرف می‌زدم اما اون گوش نمی‌داد و دوباره می‌خوابید و گوش نمی‌داد. با هر دو تا دستم بلندش کردم و گفتم مثل آدم گوش کن چی دارم بهت میگم. چند بار هم تهدیدش کردم که می‌زنمت که از این کارم پیشمونم و اوج بی‌غیرتی و ضعف رو نشون میده. ی بار که لجبازی می‌کرد محکم زدم به دستش که جلو صورتش گرفته بود. واقعاً خیلی پیشمونم. اولین باری بود که دست روش بلند می‌کردم، بیچاره گریه کرد و گفت چرا می‌زنی. ازش همون لحظه معذرت خواستم اون هم چند نیشگون محکم ازم گرفت و با مشت و لگد منو می‌زد. هر چند مُشت‌هایی محکمی بهم می‌زد ولی من هیچ واکنشی نشون نمی‌دادم و سعی می‌کردم آرومش کنم و از دلش دربیارم. دلم می‌خواست هر چقدر می‌خواد نیشگون بگیره و مُشت بزنه بهم ولی گریه نکنه.

همه‌ش ازم می‌خواست تنهاش بذارم ولی من اصرار می‌کردم اول غذا بخوره بعد. بلاخره هر چه اصرار کردم نشد. ولش کردم رفتم پایین. مصطفی و ذکی اون شب خونه بودند چون نخواستم بفهمند با هم دعوا کردیم بالشت و پتو مو از پایین آوردم و تو همون اتاقی که شگوفه خوابیده بود منم خوابیدم ولی برخلاف همیشه جدا از هم. صبح اون زودتر بیدار شد. لباساشو شب شسته بود و از رو طناب برداشت. رفت حموم. فکر کردم دیگه برنمی‌گرده. اون که رفته بود حموم من دوباره خوابیدم. یک ساعت و نیمی گذشته بود که به گوشیم زنگ زد. البته اینو بگم شبش همه‌ی شماره‌هامو از گوشیش جلو خودم پاک کرد به علاوه‌ی شماره‌ی مامانم، مصطفی و ذکی رو. گوشی رو جواب دادم گفت درو باز کنم. از دور داشت میومد. سه تا نون خریده بود. فکر کردم داره مهمون برامون میاد. گفت این آبو ببر گرم کن برا چای. این کارو کردم ولی خبری از مهمون نبود. رفتم دوباره خوابیدم ولی این بار شگوفه اومد منت‌کشی و گفت بیا صبحونه بخوریم. من قبول نمی‌کردم و می‌گفتم گشنه‌م نیست. ی خورده که ناز کردم با چند تا حرف محبت‌آمیز وادارم کرد بلند شدم. به هم که نگاه کردیم خنده‌مون گرفت و همو بغل کردیم و بوسیدیم و سعی کردیم همه‌چی رو فراموش کنیم.

اون شب حرفای بد زیادی بین ما رد و بدل شده بود و اگر صبح اون شب شگوفه برا آشتی پیش‌قدم نمی‌شد زندگی‌مون به معنای واقعی خراب می‌شد. بعد اون روز دیگه بحث نکردیم و چیزهای زیادی از دعوای آخری‌مون یاد گرفتیم و بیشتر با حساسیت‌ها و عادت‌های همدیگه‌مون آشنا شدیم.

دو شب پیش با تأخیر خیلی زیادی مادرم با پدر زنم از جاغوری اومدن. شارژ گوشی مامانم وسط راه تموم شده بود و شماره هم از من نداشت تا از گوشی کس دیگه‌ای بهم زنگ بزنه و بگه ماشین‌شون وسط راه خراب شده. پدر زنم هم که گوشی نداره.نزدیکای ساعت 8 بود که رسیدن. شگوفه آبگوشت درست کرده بود. با اومدن مامان و پدر زنم خیلی خوشحال شدم و نگرانی‌هام برطرف شدن. پدر زنم با اون ریش و سبیل پُرپُشتش آدم مهربون و باتجربه‌ای هست. همیشه از داستان‌های زندگی و روزهای سختش برام تعریف می‌کنه، با 86 سن هر جور تلخی و شیرینی‌ای رو تو زندگیش تجربه کرده و واقعاً مرد خوش قلبی هست. کابل برای درمان درد پاهاش اومده که تو دوره‌ی حاکمیت طالبان زیر شکنجه‌ی اونا با شلاق‌هایی که به پاهاش زدن آسیب دیده.

ساعت 9 و نیم بود که شگوفه رسید بامیان. ی خورده خوابیده بود و بعد رفته بود دفتر. بعد از ظهر که می‌رفتم دفتر بهش زنگ زدم. خیلی دل‌تنگ شده بود. می‌گفت دلش واسم تنگ شده. گفت تا تو کابل هست حس دلتنگی نداره ولی همین که میره بامیان خیلی دلتنگ میشه. پشت تلفن گریه می‌کرد و من دل‌داریش می‌دادم. بهش قول دادم دو سه روزی برم بامیان پیشش تا حالش بهتر بشه. این حرف آرومش کرد و گفت زودتر برم پیشش تا با هم ی خورده جاهای دیدنی بامیان رو بگردیم.

سعی می‌کردم احساس کمبود محبت نکنه. خیلی دوستش دارم. واسه ی دختر تو ی اتاق تنها خیلی سخته تو ی شهر دور کار کنه و از خانواده‌ش دور باشه. امیدوارم این روزهای دوری به زودی به سر برسند و ی وقتی هر دومون همیشه کنار هم باشیم.

گریه‌ی پُشت تلفن

هم ,رو ,ی ,اون ,شگوفه ,خیلی ,با هم ,رفته بود ,بود که ,و از ,پدر زنم

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها


وبلاگ آموزشی ثنا الله خیری yaasstore 85067891 آنتی ویروس | فروش لایسنس یک ساله آنتی ویروس نسخه تجاری ENDPOINT mehrtrade مرجع تخصصی در حوزه برنامه نویسی و سئو اخبار و اطلاعات فن آوری های حوزه انرژی , کنترل و اتوماسیون صنعتی فناوري اطلاعات و ارتباطات مرجع کنکور ایران عطر خودم
دزدگ